پدر بزرگ و نوهاش
پدر بزرگ در حالی که با انگشتان چروکیدهاش طناب را گره میزد، به حرفهای نوهاش گوش میداد. پسر گفت: «پدر بزرگ، یک داستان برایم بگو. بگو که من کی هستم.»
نویسنده: محمد رضا شمس
پدر بزرگ در حالی که با انگشتان چروکیدهاش طناب را گره میزد، به حرفهای نوهاش گوش میداد. پسر گفت: «پدر بزرگ، یک داستان برایم بگو. بگو که من کی هستم.»
پدر بزرگ گفت: «پسرم، من که این داستان را برای تو تعریف کردهام.»
پسر گفت: «بله، پدر بزرگ، اما دوباره آن را برایم بگو، در بارهی اسمم هم بگو.»
پدر بزرگ گفت: «تو که اسمت را میدانی، پسرم. من بارها داستان آن را برایت تعریف کردهام. تو آن را از حفظ هستی.»
پسر گفت: «بله، اما دوست دارم آن را بارها و بارها از زبان شما بشنوم. وقتی شما داستان مرا میگویید، خیلی خوشم میآید.»
پدر بزرگ گفت: «پس با دقت گوش کن. این ممکن است آخرین باری باشد که من این داستان را برایت تعریف میکنم. گرههای طناب دارند کامل میشوند.»
پسر گفت: «این نباید آخرین بار باشد. پدر بزرگ، قول بده که این آخرین بار نیست.»
پدر بزرگ گفت: «من قولی به تو نمیدهم. من تو را خیلی دوست دارم و این از هر قولی بهتر است.»
پسر گفت: «من هم تو را خیلی دوست دارم، پدر بزرگ. حالا لطفاً قصه را برایم تعریف کن.»
پدر بزرگ گفت: «خب، میگویم، روزی پسر بچهای بود که ....»
پسرگفت: «من آن پسر بچه نبودم، پدر بزرگ؟»
پدر بزرگ گفت: «بله، تو همان پسر بچه هستی.»
پسر گفت: «من خیلی قوی بودم پدر بزرگ، نبودم؟»
پدر بزرگ گفت: «نه، پسرم. تو خیلی قوی نبودی، بلکه خیلی کوچک و مریض بودی. آن قدر حالت بد بود که ما فکر کردیم میمیری.»
پسر گفت: «اما شما میدانستید که من نمیمیرم. پدر بزرگ، این قسمت را برایم تعریف کن.»
پدر بزرگ گفت: «یک روز تو سخت مریض شدی، حتی توانایی گریه کردن نداشتی. ناگهان بیست اسب خیلی بزرگ، تاخت و تازکنان آمدند و به تو نگاه کردند. بعد تو آنها را لمس کردی.»
پسر گفت: «پدر بزرگ، همان موقع بود که شما برای من اسم انتخاب کردید؟»
پدر بزرگ گفت: «بله، ما برای تو یک اسم انتخاب کردیم. کسی که از اسبها نیرو میگیرد.»
پسر گفت: «آه پدر بزرگ، من به قدرت آن اسم احتیاج داشتم.»
پدر بزرگ گفت: «پسرم، همهی بچهها به اسمهای قوی احتیاج دارند تا وقتی بزرگ شدند، آدمهای قوی و نیرومندی شوند.»
پسر گفت: «خب پدر بزرگ، بعد چه شد؟
پدر بزرگ گفت: «من گفتم نگاه کنید، اسبها دارند با پسرک حرف میزنند. آن اسبها برادران او هستند. آنها از پشت کوههای سیاه آمدهاند. این پسر بچه دیگر نخواهد مُرد. این اسبهای آبی به او قدرت زنده ماندن میدهند.»
پسر گفت: «پدر بزرگ، آیا از آن به بعد، من قوی و نیرومند شدم؟»
پدر بزرگ گفت: «بله، تو هر روز قوی و قویتر از روز پیش شدی، بعد از این هم قویتر خواهی شد. آن قدر قوی میشوی که بتوانی از کوههای تاریک عبور کنی.»
پسر گفت: «برای این کار باید چقدر قوی شوم؟ برایم بگو.»
پدر بزرگ گفت: «تو باید آن قدر قوی بشوی که هر وقت خیلی عصبانی و خشمگین بودی، بدون عصبانیت صحبت کنی.»
پسر گفت: «پدر بزرگ، باز هم بگو.»
پدر بزرگ گفت: «تو باید آن قدر قوی شوی تا بتوانی بفهمی که مردم چه فکر میکنند، آن قدر قوی شوی که حتی وقتی مشغول فکر کردن در بارهی خودت هستی، بفهمی مردم چه میگویند.»
پسر گفت: «دیگر چه، پدر بزرگ؟»
پدر بزرگ گفت: «تو باید آن قدر قوی بشوی که بتوانی به دیروز فردا فکر کنی، آن قدر قوی که فکر کنی امروز باید چه کار کنی.»
پسر گفت: «پدر بزرگ، آیا من میتوانم به اندازهی شما قوی و نیرومند شوم؟»
پدر بزرگ گفت: «پسرم، مردان قوی، قوی به دنیا نیامدهاند. آنها با فکر کردن خود را قوی میکنند. آنها در فکرشان خود را قوی میکنند و از کوههای سیاه میگذرند.»
پسرگفت: «پدر بزرگ، من هم میتوانم از کوههای سیاه بگذرم.»
پدر بزرگ گفت: «پسرم، تو همین حالا هم از کوههای سیاه زیادی عبور کردهای، کوههایی که ابتدا و انتها ندارند و در اطراف ما هستند. ما فقط میدانیم که در حال عبور از آنها هستیم. برای همین، باید همیشه سعی کنیم قوی باشیم.»
پسر گفت: «اما پدر بزرگ، ممکن است من نتوانم آن قدر قوی شوم که از تمام این کوهها بگذرم.»
پدر بزرگ گفت: «میتوانی، تو از اسبها قدرت گرفتهای.»
پسر گفت: «آه پدر بزرگ، شما باید این قصه را همیشه و همیشه برای من بگویید.»
پدر بزرگ گفت: «من وقتی آخرین گره این طناب را زدم، دیگر این قصه را نمیگویم. وقتی گرههای این طناب کامل شدند، تو باید این داستان را خودت برای خودت تکرار کنی. آن وقت تو قوی و قویتر خواهی شد.»
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
پدر بزرگ گفت: «پسرم، من که این داستان را برای تو تعریف کردهام.»
پسر گفت: «بله، پدر بزرگ، اما دوباره آن را برایم بگو، در بارهی اسمم هم بگو.»
پدر بزرگ گفت: «تو که اسمت را میدانی، پسرم. من بارها داستان آن را برایت تعریف کردهام. تو آن را از حفظ هستی.»
پسر گفت: «بله، اما دوست دارم آن را بارها و بارها از زبان شما بشنوم. وقتی شما داستان مرا میگویید، خیلی خوشم میآید.»
پدر بزرگ گفت: «پس با دقت گوش کن. این ممکن است آخرین باری باشد که من این داستان را برایت تعریف میکنم. گرههای طناب دارند کامل میشوند.»
پسر گفت: «این نباید آخرین بار باشد. پدر بزرگ، قول بده که این آخرین بار نیست.»
پدر بزرگ گفت: «من قولی به تو نمیدهم. من تو را خیلی دوست دارم و این از هر قولی بهتر است.»
پسر گفت: «من هم تو را خیلی دوست دارم، پدر بزرگ. حالا لطفاً قصه را برایم تعریف کن.»
پدر بزرگ گفت: «خب، میگویم، روزی پسر بچهای بود که ....»
پسرگفت: «من آن پسر بچه نبودم، پدر بزرگ؟»
پدر بزرگ گفت: «بله، تو همان پسر بچه هستی.»
پسر گفت: «من خیلی قوی بودم پدر بزرگ، نبودم؟»
پدر بزرگ گفت: «نه، پسرم. تو خیلی قوی نبودی، بلکه خیلی کوچک و مریض بودی. آن قدر حالت بد بود که ما فکر کردیم میمیری.»
پسر گفت: «اما شما میدانستید که من نمیمیرم. پدر بزرگ، این قسمت را برایم تعریف کن.»
پدر بزرگ گفت: «یک روز تو سخت مریض شدی، حتی توانایی گریه کردن نداشتی. ناگهان بیست اسب خیلی بزرگ، تاخت و تازکنان آمدند و به تو نگاه کردند. بعد تو آنها را لمس کردی.»
پسر گفت: «پدر بزرگ، همان موقع بود که شما برای من اسم انتخاب کردید؟»
پدر بزرگ گفت: «بله، ما برای تو یک اسم انتخاب کردیم. کسی که از اسبها نیرو میگیرد.»
پسر گفت: «آه پدر بزرگ، من به قدرت آن اسم احتیاج داشتم.»
پدر بزرگ گفت: «پسرم، همهی بچهها به اسمهای قوی احتیاج دارند تا وقتی بزرگ شدند، آدمهای قوی و نیرومندی شوند.»
پسر گفت: «خب پدر بزرگ، بعد چه شد؟
پدر بزرگ گفت: «من گفتم نگاه کنید، اسبها دارند با پسرک حرف میزنند. آن اسبها برادران او هستند. آنها از پشت کوههای سیاه آمدهاند. این پسر بچه دیگر نخواهد مُرد. این اسبهای آبی به او قدرت زنده ماندن میدهند.»
پسر گفت: «پدر بزرگ، آیا از آن به بعد، من قوی و نیرومند شدم؟»
پدر بزرگ گفت: «بله، تو هر روز قوی و قویتر از روز پیش شدی، بعد از این هم قویتر خواهی شد. آن قدر قوی میشوی که بتوانی از کوههای تاریک عبور کنی.»
پسر گفت: «برای این کار باید چقدر قوی شوم؟ برایم بگو.»
پدر بزرگ گفت: «تو باید آن قدر قوی بشوی که هر وقت خیلی عصبانی و خشمگین بودی، بدون عصبانیت صحبت کنی.»
پسر گفت: «پدر بزرگ، باز هم بگو.»
پدر بزرگ گفت: «تو باید آن قدر قوی شوی تا بتوانی بفهمی که مردم چه فکر میکنند، آن قدر قوی شوی که حتی وقتی مشغول فکر کردن در بارهی خودت هستی، بفهمی مردم چه میگویند.»
پسر گفت: «دیگر چه، پدر بزرگ؟»
پدر بزرگ گفت: «تو باید آن قدر قوی بشوی که بتوانی به دیروز فردا فکر کنی، آن قدر قوی که فکر کنی امروز باید چه کار کنی.»
پسر گفت: «پدر بزرگ، آیا من میتوانم به اندازهی شما قوی و نیرومند شوم؟»
پدر بزرگ گفت: «پسرم، مردان قوی، قوی به دنیا نیامدهاند. آنها با فکر کردن خود را قوی میکنند. آنها در فکرشان خود را قوی میکنند و از کوههای سیاه میگذرند.»
پسرگفت: «پدر بزرگ، من هم میتوانم از کوههای سیاه بگذرم.»
پدر بزرگ گفت: «پسرم، تو همین حالا هم از کوههای سیاه زیادی عبور کردهای، کوههایی که ابتدا و انتها ندارند و در اطراف ما هستند. ما فقط میدانیم که در حال عبور از آنها هستیم. برای همین، باید همیشه سعی کنیم قوی باشیم.»
پسر گفت: «اما پدر بزرگ، ممکن است من نتوانم آن قدر قوی شوم که از تمام این کوهها بگذرم.»
پدر بزرگ گفت: «میتوانی، تو از اسبها قدرت گرفتهای.»
پسر گفت: «آه پدر بزرگ، شما باید این قصه را همیشه و همیشه برای من بگویید.»
پدر بزرگ گفت: «من وقتی آخرین گره این طناب را زدم، دیگر این قصه را نمیگویم. وقتی گرههای این طناب کامل شدند، تو باید این داستان را خودت برای خودت تکرار کنی. آن وقت تو قوی و قویتر خواهی شد.»
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}